رهام رهام ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

رهام، عشق مامانی و بابایی

عزیزم 39 روزه شدی

عزیزکم اینم عکسای امروزت   قربون خنده هات بشم. دیروز خیلی اذیت شدی و دل مامان ریش ریش شد از گریه های شما  آخه دیروز بالاخره ختنه شدی از بس که گریه کردی صدات گرفته  ولی خدا رو شکر امروز خیلی بهتر شدی و برای مامان میخندی که بگی مامان من خوبم ناراحت نباش. قربونت برم عسلی.   ...
20 آبان 1392

پسر نازم یک ماهگیت مبارک

جوجوی مامان شما 11 آبان یک ماهه شدی، مبارکه مامان جون ایشالا همیشه سلامت و شاد باشی. میخواستیم برات تولد یک ماههگی بگیریم ولی اون روز اصلا خوش اخلاق نبودی و کارای منم حسابی قاطی پاتی شده بودن و تازه از صبح تا ظهر هم تو مطب دکترت معطل شده بودیم برای چکاب یک ماهگیت. وزنت شده 3900 و قدت هم 53. عسلم داره تپلی میشه دکترت از همه چیز راضی بود فقط گفت که باید زودتر شما رو ببریم واسه پخ پخ (ختنه). آخ مامانی من از قبل به دنیا اومدنت استرس این داستانو داشتم تا الان که باید انجام بشه. خدا کنه همه چیز خوب باشه و اذیت نشی. علت این با تاخیر نوشتنم خودت هستی مامانی. آخه وقت نمیذاری واسم که مامان جون. یه مدتی هم که دل درد داشتی و عصر که میشد...
15 آبان 1392

عزیز دلم 24 روزه شدی

پسر ناز مامانی امروز شما 24 روزه شدی، عزیز دلم روز به روز داری بزرگتر میشی.  مامانی بذار از شب به دنیا اومدنت برات بگم که غافلگیرمون کردی، البته من حدس میزدم که اومدنت خیلی نزدیکه ولی خوب بقیه غافلگیر شدن. روز 9مهر ماه بود که مامانی چون از روز قبلش یکم درد داشتم صبح خیلی زود بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد، وقتی بابایی داشت میرفت سرکار گفت میخوای بریم دکتر امروز؟ گفتم نه آخه پس فرداش که میشد پنجشنبه وقت دکتر داشتم، بابایی رفت و هنوز 2 دقیقه از رفتنش نگذشته بود که من یه نشونه هایی دیدم و سریع به بابایی زنگ زدم بابایی هم سریع برگشت و ساعت 9:30 رفتیم بیمارستان که خانم دکتر مهربونت مارو ببینه. بعد از معاینه خانم دکتر گفتن که چیزی نیست ...
4 آبان 1392

خوش اومدی عسل مامانی

رهام جون نازم شما روز 11 مهر ساعت 1:55 بامداد قدمای نازتو روی چشمای ما گذاشتی. با قد 47 و وزن 2670 سر موقع میام و از اون شب برات مینویسم. اینم یکی از عکسای شما تو این چهار روز. ...
14 مهر 1392

هفته سی و نهم

جوجو طلایی مامانی شبت به خیر امروز من و شما اولین روز از هفته ی سی و نه رو گذروندیم، یعنی الان سی و هشت هفته و 1 روزمونه. مامانی آخه چیکار داری میکنی؟! چه خبر شده؟ نکنه پسر عجولی باشی ها. امروز از صبح البته نه از دیروز شروع کردی به فشار آوردن و فکر کنم داری حرکت میکنی به سمت پایین. مامانی یه کم دیگه صبر کن قراره خانم دکتر 5 شنبه برامون تاریخ مشخص کنن، 4 روز دیگه اگه تحمل کتی ایشالا همه چیز برنامه ریزی شده پیش میره و مامانی استرس نمیگیره. یه احساسایی دارم ولی نمیدونم چقدر درسته یا غلط؟؟؟؟؟ تازه مامانی هنوز خیالش از بابت وزن شما هم راحت نشده گلم تازه میخوام 4 شنبه دوباره برم سونوگرافی که ببینم وزنت چقدر شده، هههههههههههههه ال...
7 مهر 1392

هفته سی و هشتم و چکاب من و شما عسلم

کوچولوی مامانی امروز من و شما دقیقا سی و هفت هفته و سه روزمونه. صبح برای چکاب این هفته رفتیم پیش خانم دکتر. خدارو شکر همه چیز خوب بود و شما هم چرخیدی و حالا سرو ته شدی  آخی قربون اون پزیشنت بره مامانی. ولی وزنت هنوز کم بود موچول من، 2600 بودی و خانم دکتر گفتن که باید چیزای پروتئین دار و قندهای طبیعی بیشتر استفاده کنم تا این 2 هفته بیشتر تپل مپلی بشی. مامانی پس فعلا عجله نکن واسه اومدن صبر کن همون 2 هفته دیگه.     ...
2 مهر 1392

شمارش معکوس برای دیدن عسلم

جوجو طلای مامانی  شمارش معکوس برای اومدنت شروع شده،فکر کنم دیگه نهایتا تا 20 روز دیگه میای پیش من و بابایی. من و بابایی، مامان جون و بابا جونت و خاله و دایی هات هم بی قرار دیدنت شدن. خیلی این روزای آخر داره زود و با سرعت میگذره. خدا رو هزار بار شکر میکنم که این 9 ماه هیچ مشکلی نه برای من و نه برای شما پیش نیومد و به سلامتی داره تموم میشه یعنی خدای مهربون مارو خیلی دوست داره و مراقبمون هست. خدارو شکر  از حال و روز خودمون برات بگم مامانی، کم کم از دیروز یه دردایی توی لگنم احساس میکنم و شما هم که ماشالا با هر حرکتی که میکنی کلیه و معده مامانیو مورد عنایت خودت قرار میدی. الهی دورت بگردم عیب نداره میدونم جات تنگ شده. ب...
26 شهريور 1392

هفته سی و هفتم

پسر ناز مامان بالاخره من و شما به هفته سی و هفتم رسیدیم. دیگه واقعا تا اومدنت خیلی کم مونده.  فردا با بابایی قراره بریم برای چکاب پیش خانم دکتر تا ببینیم ناز پسرمون خوب بزرگ شده؟ فکر کنم تو این هفته یه سونوگرافی هم برامون انجام بدن که معلوم شه تو چه وضعیتی هستیم. خیلی خوبه چون مامانی دوباره میتونم ببینمت. آخر هفته هم قراره بریم آتلیه تا چند تا عکس یادگاری از این روزای سه تایی دوتایی  خیلی قشنگ بگیریم. از مامان گردو قلمبه شده  چهارشنبه و پنجشنبه هم با کمک مامان جون و بابایی خونه تکونی کردیم و تمیزی، البته مامانیت که هیچ کار نکرد. خوب میخواستم وقتی پسری جونم میاد خونه حسابی تمیز باشه و کاری باقی نمونده باشه که...
24 شهريور 1392

هفته سی و ششم

سلام پسری جونم حالت حوبه مامانی؟ الهی مامانی قربونت بره که جات تنگ شده، دیگه ماشالا بزرگ شدی. این بار که رفته بودیم پیش خانم دکتر گفتن که دیگه کم کم حرکتای شما کم میشه و تقریبا 10 بار در روز ووول ووول کنی یعنی حالت خوبه و دیگه مثل قبل ممکنه زیاد تکون نخوری. اما از اونجایی که شما میدونی مامانی عاشق تکوناته حسابی داری سنگ تموم میذاری و نه تنها تکونات کمتر نشده بلکه شدید تر شده. یعنی حسابی داری اون تو شیطونیاتو میکنیا.   من و شما دیروز وارد هفته سی و ششم شدیم و تا اومدن شما احتمالا 3 یا 4 هفته باقی مونده. همچنان دارم استخر و ورزشو میرم و روزی 1 ساعت پیاده روی میکنم با شما. 24 وقت دکتر داریم که فکر کنم برام سونوگرافی می...
17 شهريور 1392