رهام رهام ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

رهام، عشق مامانی و بابایی

پنجمین ماهگرد و اولین غذا خوردنت گل قشنگم

عزیز دل مامانی، رهام جونم پنجمین ماهگرد مبارک  اینم عکسای تولد پنج ماهگیت که خونه ی مادر جون و پدر جون (مامان و بابای باباییت) بودیم. این آستین کوتاه قشنگ رو هم عمه مینا و عمه مهشید برات گرفتن. دستشون درد نکنه. از کارای جدیدی که انجام میدی: موقع شیر خوردن حسابی شیطونی و بازیگوشی میکنی و هی اینور اونور میشی وقتی بابایی از سر کار میاد و باهات بازی میکنه خیلی دوست داری و تا ساکت میشه منتظر میشی که دوباره باهات بازی کنه و با صدای (اِاااااااااا) صداش میکنی که بازم باهات بازی کنه. تو دمرو شدن هم دیگه استاد شدی و تا چشم ازت بر میدارم دمر میشی ولی دوست نداری زیاد تو اون وضعیت باقی بمونی و جیغت...
21 اسفند 1392

هفته آخر ماه پنجم

عزیز دل مامانی  این هفته شما هفته آخر از ماه پنجم رو میگذرونی و 11 اسفند وارد ماه ششم از زندگی زیبات میشی. دیروز ساعت 8 صبح با هم رفتیم پیش آقای دکتر مهربون شما و  به سلامتی جوجوی مامان دیگه غذای کمکی رو برات شروع میکنم. حریره بادوم، فرنی، سرلاک و 4 هفته دیگه هم سوپ خوشمزه برات درست میکنم عزیز دلم که بخوری و تپلی مپلی شی. رهام جونم وقتی به چشمات نگاه میکنم، وقتی با عشق بهم نگاه میکنی و لبخند میزنی یه عشقی که اصلا نمیتونم توصیفش کنم همه ی وجودمو میگیره، دلم پر از حرف میشه برات ولی وقتی میخوام برات بنویسمشون انگار هیچی یادم نمیاد. پس عزیزکم همینقدر و از مامانی قبول کن و بدون که مامان بیشتر از هر چیز و هر کس تو این د...
7 اسفند 1392

شرحی از چهارماهگیت با چندتا عکس

جیگیلی جون مامان امروز شما 4 ماه و 16 روزه شدی عزیزم، ظهر مامان جون اومد اینجا با هم حمومت کردیم و حالا هم خوابیدی . از کارای جدیدی که انجام میدی بگم مامانی حسابی شیرین شدی . یه وقتایی برای اینکه بهت توجه کنیم و حواسمون بهت باشه الکی سرفه میکنی . یک هفته ای میشه که بهت شیره بادوم میدم و خیلی دوست داری. ببین چه بانمک میخوری.     دیگه با دست اسباب بازیها و هرچی که دم دستت باشه میگیری و مهارتت تو این کار بهتر شده. شیشت رو هم با دستات نگه میداری و میخوری. ساعت خوابت شده ١٠ تا ١١ و خیلی راحت تر میخوابی. شیر میخوری و کنارت دراز میکشم و برات لالایی میخونم و میخوابی  فکر کنم خیلی داری بهم وابسته...
28 بهمن 1392

چهارماهگی عسلم

عسل مامانی امروز بالاخره یه فرصتی پیدا شد که بیام و وبتو آپ کنم. الان که دارم این پست و برات میذارم شما 3 ماه و 22 روزته. کلی آقا شدی واسه خودت مامانی.  در تاریخ 8 دی ماه برای اولین بار با صدا قهقه زدی و دل من و همه رو بردی قربون صدات برم. سعی میکنی با دستات اسباب بازی و چیزایی که بهت میدیمو بگیری و ببری سمت دهنت  تو مو کشیدن هم که استاد شدی. تا بغلت میکنم دست میندازی و برای نگه داشتن خودت موهای مامانو میگیری.  وقتی دستاتو میگیرم و میذارم روی صورتم و میگم مامانو ناز کن مشتتو باز میکنی. آخ آخ اصل کاریو یادم رفت مامانی حسابی شکمو شدی و هرچی که من یا بقیه میخوریم شما هم میخوای. این ماه که برای چکاب رفته بود...
4 بهمن 1392
1