عزیز دلم 24 روزه شدی
پسر ناز مامانی امروز شما 24 روزه شدی، عزیز دلم روز به روز داری بزرگتر میشی.
مامانی بذار از شب به دنیا اومدنت برات بگم که غافلگیرمون کردی، البته من حدس میزدم که اومدنت خیلی نزدیکه ولی خوب بقیه غافلگیر شدن.
روز 9مهر ماه بود که مامانی چون از روز قبلش یکم درد داشتم صبح خیلی زود بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد، وقتی بابایی داشت میرفت سرکار گفت میخوای بریم دکتر امروز؟ گفتم نه آخه پس فرداش که میشد پنجشنبه وقت دکتر داشتم، بابایی رفت و هنوز 2 دقیقه از رفتنش نگذشته بود که من یه نشونه هایی دیدم و سریع به بابایی زنگ زدم بابایی هم سریع برگشت و ساعت 9:30 رفتیم بیمارستان که خانم دکتر مهربونت مارو ببینه. بعد از معاینه خانم دکتر گفتن که چیزی نیست و قرار شد که اگه شما تا 16 مهر خودت نیومدی هفدهم خودمون درت بیاریم. اون روز گذشت و فرداش که 10مهر بود هم مامانی همچنان یه دردایی داشتم و برای اینکه تنها نباشم از صبح رفتم خونه مامان جون و باباجونت. عصری هم با مامان جون یکمی خرید کردیم و رفتیم خونه. اصلا فکر نمیکردم که دردام جدی باشن و همش میگفتم حالا تا هفته دیگه هنوز وقت هست. ههههههه.
مامان جون قرار شد که اون شب خونه ما بمونه. ساعت 9 شام خوردیم و من دیگه از درد کلافه شده بودم واسه همین یکم شروع کردم به سرگرم کردن خودم. رفتم تو اتاقت و داشتم لباسها و اسباب بازیهاتو نگاه میکردم، مامان جون هم اومد پیشم و داشتیم با هم لباساتو دوباره نگاه میکردیم که یهو چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد و شما کیسه آبتو پاره کردی و گفتی من دارم میام.
دیگه خیلی سریع خودمونو رسوندیم بیمارستان و خانم دکتر هم اومدن و شما ساعت 1:55 دقیقه بامداد روز پنجشنبه 11 مهر ماه قدم رو چشمای ما گذاشتی. از لحظه دیدنت که هیچی نمیتونم بگم مامانی آخه اصلا قابل توصیف نیست که چه احساسی داشتم. فقط بهترین لحظه عمرم شد تولد شما، صدای گریه هات هنوز تو گوشمه مامان جونم.
همه خیلی دوست داریم
اینم عکسای عسل مامانی تو این 24 روز.
این عکس 9 روزگیته گل من.
قربون اخمت برم مامانی
این هم 18 روزگی شماست عزیزم
این عکس هم دیشب ازت گرفتیم قربونت برم خوابالوی من.