پسر 13 ماهه مامان، شیرین مامان
عزیز دلم رهام نازنینم 13 ماهگیت مبارک
بالاخره فرصت شد بیام سراغ وبلاگت
پسر گلم داری راه می افتی و این روزا خودت هم تمرین میکنی، دستتو ول میکنی و راه میری و خودت هم از این بابت خوشحال میشی
بیشتر کارامونو تقلید میکنی
وقتی میخوایم بریم بیرون کفش و جورابتو میارم که بپوشونم خودت برمیداری و میخوای پات کنی، فدای اون پاهای کوچولوت شم
چند بار شعر چشم چشم دو ابرو رو برات خوندم و چشم و ابرو و ... با انگشت نشونت دادم حالا تا میگم رهام چشمم کو انگشتتو فرو میکنی تو چشمم :))))))
حسابی بابایی شدی و تا صدای زنگ در یا تلفن میاد میگی بابا، خیلی دوست داری بابایی باهات بازی کنه و دلت حسابی براش تنگ میشه ( حسودیم شد خوب)
به بابایی میگی " بابا بیدا " = بابا رضا
وقتی گرسنه باشی همه چیزو میگی " به به "
"عزیزم" و "سلام" هم میگی و وقتی سرت به بازی گرمه به زبون خودت با اسباب بازیات کلی حرف میزنی
پنجشنبه و جمعه هفته پیش یهویی تصمیم گرفتیم بریم شمال. رفتیم سمت آمل و محمود آباد که اتفاقا هوا هم خیلی خوب و بهاری بود، به عسل مامان هم کلی خوش گذشت.
بیا ادامه عکسارو ببین !
محو تماشای تلویزیونی
اولش میترسیدی ولی بعدش خوشت اومد
در آخر مثل همیشه خیلی دوستت داریم مامانی