رهام رهام ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

رهام، عشق مامانی و بابایی

چهارماهگی عسلم

عسل مامانی امروز بالاخره یه فرصتی پیدا شد که بیام و وبتو آپ کنم. الان که دارم این پست و برات میذارم شما 3 ماه و 22 روزته. کلی آقا شدی واسه خودت مامانی.  در تاریخ 8 دی ماه برای اولین بار با صدا قهقه زدی و دل من و همه رو بردی قربون صدات برم. سعی میکنی با دستات اسباب بازی و چیزایی که بهت میدیمو بگیری و ببری سمت دهنت  تو مو کشیدن هم که استاد شدی. تا بغلت میکنم دست میندازی و برای نگه داشتن خودت موهای مامانو میگیری.  وقتی دستاتو میگیرم و میذارم روی صورتم و میگم مامانو ناز کن مشتتو باز میکنی. آخ آخ اصل کاریو یادم رفت مامانی حسابی شکمو شدی و هرچی که من یا بقیه میخوریم شما هم میخوای. این ماه که برای چکاب رفته بود...
4 بهمن 1392

شرحی از سه ماهگیت با چند تا عکس

عزیز دلم نزدیک 1 ماه میشه که وبتو آپدیت نکردم و اینم به خاطر اینه که اصلا برام وقت نمیزاری  امروز شما 2 ماه و 26 روزته.الانم حموم کردی و لالا کردی و منم دارم از فزصت استفاده میکنم. پسر نازم دیگه تو دست خوردن ماهر شدی و همش دستات تو دهنته و یه ملچ مولوچی هم میکنی  خیلی موسیقی دوست داری و وقتی برات آهنگ میذارم اگه با کلام باشه شما هم شروع میکنی به حرف زدن باهاش. دیگه مامان جون و بابا جون و دایی ها و خاله رو قشنگ میشناسی. وقتی زنگ میزنم مامان جون میذارم روی فون تا صداشو میشنوی میخندی و باهاش حرف میزنی و دنبالش میگردی.  همش دوست داری بغلت کنیم و راه بریم مخصوصا وقتایی که بداخلاق میشی. آخ آخ اصلا لباس عوض کرد...
7 دی 1392

2 ماهگیت مبارک عسلم

جوجوی ناز مامانی دوشنبه 11 آذر شما  ماهت تموم شد. چقدر زود 2 ماه گذشت. این دو ماه از قشنگترین روزای زندگیم بوده فقط و فقط به خاطر بودن تو که روز به روز تغییر میکنی و شیرین تر و عزیز تر میشی.   همون روز با بابایی بردیمت و واکسن دوماهگیتم زدی. الهی بمیرم که خواب بودی و بیدار نمیشدی خانم دکتر اول قطره ریخت تو دهنت تا بیدار شی. به خاطر واکسن هم خیلی اذیت شدی و اون روز و فرداش هم بیقراری میکردی. خوب مامان جون برای سلامتیت هست دیگه چاره ای نیست. ایشالا که همیشه سلامت باشی و هیچوقت مریض نشی. وزنت شده بود 4750 و قدت هم شده 56، فکر کنم خوب باشه  میخوایم این هفته ببریمت آتلیه تا عکسای خوجل بگیریم ازت. البته میخواستم قبل از ...
14 آذر 1392

یه روز خوب سه نفری

جوجوی ناز مامان امروز شما 52 روزه شدی. عشق من روز به روز داری بزرگتر و نازتر و با نمک تر میشی. مامانی فدات شه عسلم. کارای تازه میکنی، کم کم داری به عروسکایی که به کریرت آویزون کردم واکنش نشون میدی و باهاشون حرف میزنی. عاشق این هستی که فقط یه نفر دربست بشینه کنارت و باهات حرف بزنه. وقتی داری شیر میخوری منم باید کاملا حواسم به شما باشه و نگاهت کنم و یه قربون صدقه ای هم برم وگرنه غرغر میکنی و خوب شیر نمیخوری. این همه نازت به کی رفته مامانی؟!!! وقتی باهات حرف میزنیم شما هم از خودت صدا در میاری و با زبون خودت جواب میدی. مامان جونتو میشناسی و چه دلبری براش میکنی دیدنی دستاتو با چنان اشتهایی میخوری که هرکی ندونه فک میکنه چند ساعتی ...
3 آذر 1392

عزیزم 39 روزه شدی

عزیزکم اینم عکسای امروزت   قربون خنده هات بشم. دیروز خیلی اذیت شدی و دل مامان ریش ریش شد از گریه های شما  آخه دیروز بالاخره ختنه شدی از بس که گریه کردی صدات گرفته  ولی خدا رو شکر امروز خیلی بهتر شدی و برای مامان میخندی که بگی مامان من خوبم ناراحت نباش. قربونت برم عسلی.   ...
20 آبان 1392

پسر نازم یک ماهگیت مبارک

جوجوی مامان شما 11 آبان یک ماهه شدی، مبارکه مامان جون ایشالا همیشه سلامت و شاد باشی. میخواستیم برات تولد یک ماههگی بگیریم ولی اون روز اصلا خوش اخلاق نبودی و کارای منم حسابی قاطی پاتی شده بودن و تازه از صبح تا ظهر هم تو مطب دکترت معطل شده بودیم برای چکاب یک ماهگیت. وزنت شده 3900 و قدت هم 53. عسلم داره تپلی میشه دکترت از همه چیز راضی بود فقط گفت که باید زودتر شما رو ببریم واسه پخ پخ (ختنه). آخ مامانی من از قبل به دنیا اومدنت استرس این داستانو داشتم تا الان که باید انجام بشه. خدا کنه همه چیز خوب باشه و اذیت نشی. علت این با تاخیر نوشتنم خودت هستی مامانی. آخه وقت نمیذاری واسم که مامان جون. یه مدتی هم که دل درد داشتی و عصر که میشد...
15 آبان 1392

عزیز دلم 24 روزه شدی

پسر ناز مامانی امروز شما 24 روزه شدی، عزیز دلم روز به روز داری بزرگتر میشی.  مامانی بذار از شب به دنیا اومدنت برات بگم که غافلگیرمون کردی، البته من حدس میزدم که اومدنت خیلی نزدیکه ولی خوب بقیه غافلگیر شدن. روز 9مهر ماه بود که مامانی چون از روز قبلش یکم درد داشتم صبح خیلی زود بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد، وقتی بابایی داشت میرفت سرکار گفت میخوای بریم دکتر امروز؟ گفتم نه آخه پس فرداش که میشد پنجشنبه وقت دکتر داشتم، بابایی رفت و هنوز 2 دقیقه از رفتنش نگذشته بود که من یه نشونه هایی دیدم و سریع به بابایی زنگ زدم بابایی هم سریع برگشت و ساعت 9:30 رفتیم بیمارستان که خانم دکتر مهربونت مارو ببینه. بعد از معاینه خانم دکتر گفتن که چیزی نیست ...
4 آبان 1392