یه روز خوب سه نفری
جوجوی ناز مامان امروز شما 52 روزه شدی. عشق من روز به روز داری بزرگتر و نازتر و با نمک تر میشی.
مامانی فدات شه عسلم. کارای تازه میکنی، کم کم داری به عروسکایی که به کریرت آویزون کردم واکنش نشون میدی و باهاشون حرف میزنی. عاشق این هستی که فقط یه نفر دربست بشینه کنارت و باهات حرف بزنه. وقتی داری شیر میخوری منم باید کاملا حواسم به شما باشه و نگاهت کنم و یه قربون صدقه ای هم برم وگرنه غرغر میکنی و خوب شیر نمیخوری. این همه نازت به کی رفته مامانی؟!!!
وقتی باهات حرف میزنیم شما هم از خودت صدا در میاری و با زبون خودت جواب میدی. مامان جونتو میشناسی و چه دلبری براش میکنی دیدنی
دستاتو با چنان اشتهایی میخوری که هرکی ندونه فک میکنه چند ساعتی باشه شما گرسنه ای
وقتی ذوق میکنی و سرحالی باهات که حرف میزنیم میخندی و دهنتو باز میکنی و زبونتو تا ته در میاری، همیشه همینجوری باش مامانی.
یه وقتایی هم من بهت میگم "سنجاق سینه" آخه فقط میخوای بغل خودم باشی.
28 آبان ماه تولد بابایی بود. صبح شما رو بردیم پیش دکتر شفقتی که جای ختنه رو ببینه و خدارو شکر خوب بود. بعدشم برای ناهار بابایی بردمون جاده چالوس همون رستوران همیشگی که دوتایی میرفتیم. روز خوبی بود مخصوصا برای من که مدتی بود تو خونه بودم ، یه تنوعی شد. زیاد نتونستیم بشینیم آخه شما بیدار شدی و شیر خوردی و ما هم برای اینکه یه وقتی با گریه شما مواجه نشیم زودی اومدیم خونه.
عزیز دلم منو بابایی خیلی دوست داریم و برات بهترین ها رو آرزو داریم
رهام به حمام میرود